ساراسارا، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

سارا بهونه قشنگ من واسه زندگی

آبان ماه 92

سلام بر همه دوستای خیلی خوبم. خداییش شکه شدم با اینهمه پیام خصوصی هایی که گذاشته بودین...    کلی ذوق زده شدم همون ذوق مرگ خودمون. ههه هه هه هه هه.... خوبین همگی ؟؟؟؟  امروز دست پر اومدم با کلی خاطره ...  پس پیش بسوی روزهایی که گذشت.    بدو ادامه مطلب   ...
25 فروردين 1393

هفته هایی که گذشت. اندر احوالات سارا کوچولو

 هفته اول بهمن...  سارا کوچولو چند روزی هست که دستمیگیره به وسایل  و میایسته. ماما و بابا گفتنم که رو شاخشه و مرتب میگه. امابابا رو بیشتر میگه نمیدونم چرا? شاید دخترا بابایی هستند?  ... حسابیوروجک شده موبایل و کیف و لپ تاپ و زیپ و پتو و ... از دستش دارن مینالند از بسعاشق اینجور چیزاست.  ایستادن کنار میز تلویزیون ، بوفه،  دیوار ، میزعسلی ، بطری آب مقطر ، مبل ، گهواره هم مرتب ادامه داره و شبها هم حسابی دیرمیخوابه.  نای نای کردن و جنبوندن دست، کمر و باسن هم خیلی شدید شده حتی درحین تعویض پوشک.   هفته دوم بهمن... سارا کوچولو میشینه اونم به مدتطولانی ... رقص و اوازش هم شدیدتر شده،  بیسکوییتش رو خودش با دست میگیره ومیخوره . آش گندم ، جوج...
25 فروردين 1393

نوروز 1393

    سلام بر دوستان خوبم سال نو مبارک سارای نازنینم سال 1392 هم تموم شد و فقط خاطراته قشنگه باتو بودن برای مامان مونده . لحظه های زیبایی که دیگه هیچوقت قابل برگشت نیست عزیزم. کاش قدر اون لحظه ها رو بیشتر میدونستم . لحظه هایی مثل اولین دفعه ای که منو مامان صدا کردی و اولین باری که با صدای قشنگت کلمه بابا رو به زبون اوردی . اولین دفعه ای که به تنهایی نشستی . اولین باری که سینه خیز رفتی .اولین مرواریدی که در اوردی . اولین باری که 4 دست و پا رفتی و  اولین دفعه ای که خودت به تنهایی ایستادی و من خوشحال بودم از تک تک این لحظه ها . و چقدر احساس خوب و همراه با اشک شوق داشتم. سال 92 رو به خاطر وجود شیرین تو دوست داشتم.  البته سال 93 هم ر...
25 فروردين 1393

بدون شرح

ادرس وبلاگ من saraemtehani.blogfa.com بود که قراره تغییر بدیم  و بیایم پیش شما نی نی وبلاگیاااا.     ...
25 فروردين 1393

[عنوان ندارد]

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید: “ می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “ از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم...
26 13

دل تنگی ....

  یهو دلم واسه وبلاگم تنگ شد.گفتم بیام یه چیزی بنویسم. دیروز خونه مادرجون شهاب و شاداب افطاری دعوت بودیم. خیلی خوب بود.همه بودیم بجز زن عمو شادی که مشهد بودند.سفره مون خیلی قشنگ بود مخصوصاً ژله و سالاد   البته جای شهاب و شاداب هم خالی بود .اگه بودن میتونستند حسابی خراب کاری کنند.... راستی مهمونی خودمم آخرای رمضان هست. تو ذهنم خیلی تدارک دیدم .... خدا کنه همه چیز خوب  و قشنگ بشه . ...
15 13

[عنوان ندارد]

امروز دلم یه بهونه جدید میخواد .... مثل یه مهمونی شاد آخه دیروز خونه دختر عمم ناهید خانم، مولودی خوانی بود . خیلی خیلی خوش گذشت. منم که دنبال یه کسی بودم بلاخره یه مولودی خوان خش(با لهجه یزدی) پیدا کردم. ایشالا ۷ مهر تولد امام رضا هم خونه ما خبره......دست و سوت و اینا اینا راستی همه تو مهمونی احوال شاداب و شهاب رو میپرسیدند . هی میگفتن کی مامانی میشی... زود باش دیگه.... امان از دست این بابا سعید دل سنگین ...
16 13